پایان دانشگاه یا جریانسیالیکذهنبیمار4
درس تمام می شود ولی من تمام نمی شوم درس می شود و ازدواج می شود و کار می شود ولی من باید هنوز کنترل خطی بخوانم زمان کاپلستون و هایدگر گذشته است هم چنین مصباح و مطهری و سروش هم چنین امتحان الکترونیک و فیزیک حالت جامد و لبخندهای مهاجرزاده لبخندهای همه تمام می شود و دندان های سفید و چادر مشکی و پنجه های سفید پنج سال گذشت با خیال های سرخ و سفید و سیاه و تمام شد عبد و عبدالله و مجاهد و برابری طلب و این ها همه شد رندی که بر خنگ زمین نشسته و کفر و اسلام و دنیا و دینش را به مستراح انداخته در هر حال دوتا امتحان مانده و بقیه الکی امید دارند ولی من میبینم چون چشمانم باز است و دهانم بسته پایان نزدیک دور نخواهد بود یک زندگی و یک راهی که تازگی اش به کهنگی تازگی های قبلی نخواهد بود
بیستوچهارسهنودهجدهوبیستاتاقپایمیزمطالعهیکنترلخطی
پی نوشت: اون چادریه هم بدچیزی نیست همین طور سامان و پرهام و علی چه برسه به مهرداد ولی من بلد نیستم مثل رله و پی ال سی مثل زندگی و الکترونیک2 و صبر و تلاش تا چه شود که ما بشویم بازم مرام ممد که پیگیره و نگران و اگه بود آچار دود از ذغال نیم سوخته ی لیمو بلند میشه نه از برگ تر کروتون و سیکاس دانشگاه تهران و بسیج و بقیه هم بدتر میگه بیا تو امنا جواب میثمو بده و میگه حلقه ها رو هندل کن بکشید بیرون از مکتب ایرانی و ولایت فقیه بابا کمرمون خشکید یه کم بفهمید آدم ها رو
کلمات کلیدی : روزمرگی، جریانسیالیکذهنبیمار